28 آذر

ساخت وبلاگ
كوچك رويايي ِ من

 

دنيا اگر خودش را بكشد نميتواند

 

به عشق من به تو شك كند.

 

تمام ِ بودنت را حس مي كنم ...

 

حاجتي به استخاره نيست

 

عشق ما ... عشق من به تو

 

عشق تو به من

 

يك پديده است ...

 

يك حقيقت بي نياز از استخاره و ُ گمان

 

صداي قلب تو ... صداي زندگيست.

 

زندگي را دوست داشته باش نازنين ِ من

 

زندگي را زندگي كن

 

عاشقانه

 

كودكانه... حتا وقتي بزرگ شدي 

 

كودكانه زندگي كن جانكم

 

مادرانه ترين لحظه هاي امروزم

 

همين لحظه است...همين لحظه كه

 

با تمام جان ِ عاشقم

 

دوستت دارم را يواشكي به

 

تو هديه ميكنم...

 

تو خوب ميداني كه من چقدر

 

شاعرانه با تو حرف ميزنم...

 

تو خوب ميداني كه...

 

من تا همان لحظه كه قرار است بيايي

 

قرار است در كنارت بمانم

 

و تازه اين شروع زندگي ِ كودكانه ي تو است.

 

بخواب ...

 

نترس ...

 

زندگي بايد براي تو

 

روزها را عاشقانه باران

 

شب ها را ستاره باران كند .

 سلام 

پندار به دنیا اومد روز سه شنبه 28 آذر ساعت 13:30 یه پسر کوچولوی 3195 کیلو و قد 51 دور سر 35 بیمارستان دولتی نتونستم زایمان کنم چون گفتن هیچ نشانه های بارداری رو ندارم و گفتن که طبیعی نمیتونم زایمان کنم اما اونها به زور میخواستن آمپول فشار بزنن اگر به مشکلی برخوردیم بعد سزارین کنن راستش رفتارشون هم اصلا خوب نبود یه خانومی که از خودم کوچکتر بود و اسم دکتر رو گذاشته بودن روش اینقدر بد صحبت کرد که فقط به خواهرم گفتم از اینجا بریم بیرون خلاصه رفتیم یه بیمارستان دیگه که دکتر خودم معرفی کرد و هزینه کمتری پرداخت کردیم صبح که رفتیم بیمارستان گفتن بفرستیدش اتاق عمل خیلی ترسیده بودم خییییلی تو اتاقی که منتظر بودم گریه ام گرفته بود که دختر داشتی زندگیت رو میکردی بچه میخواستی چیکار  از ترس دست و پاهام یخ کرده بود و سردیش باعث شده بود درد کنن وقتی بردنم اتاق عمل از کمر قرار شد بی حس بشم وقتی آمپول رو میزدن فقط اشکام میومد و آقایی که آمپول رو میزد گفت اصلا نباید تکون بخوری بعد از زدن آمپول پاهام گرم شد و حس خوبی بود خیلی سریع پندارم کنارم اومد چون اتاق عمل سرد بود سریع بردنش یه فرشته کوچولوی دوست داشتنی بود تو قسمت ریکاوری فقط میگفتم من رو ببرید از اینجا خیلی سردم شده بود دوست داشتم زودتر برم کنار همسری و پسرم وقتی بردنم همه اومده بودن و من فقط از شوق اشکام میومد چون احساس میکردم ممکنه دیگه نبینمشون اما واقعا اشکهام از شوق دیدن تک تکشون بود (حتی الان که یادش میفتم اشکام سرازیر شد) سزارین بعدش خیلی سخت بود فقط میتونم همین رو بگم پسر گلم وقتی بردیمش دکتر گفت زردی داره و باید تو دستگاه بزاریمش دو روز دستگاه آوردیم خونه خیلی سخت بود کارم شده بود اشک ریختن اما خدا رو شکر بعد از دو روز دکتر گفت حالش خوب شده الان هم یه پسر خوب دارم که فقط میگه به من شیر بده  از الان ناراحتم بابت ختنه کردنش وقتی یادش میفتم گریه ام میگیره 

برامون دعا کنید 

8 آبان...
ما را در سایت 8 آبان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ourstory2 بازدید : 108 تاريخ : شنبه 8 دی 1397 ساعت: 7:04