12 آذر

ساخت وبلاگ
سلام

یادتونه گفتم چهار شنبه با خواهر وسطی رفتیم بیرون رفته بودیم سمت مولوی و من کلی خرید کردم نمیدونم چرا جو گیر شدم و برای تخت روتختی سفارش دادم هنوز به همسری هم نگفتم آخه الان اصلا وقت خریدش نبود  اما خیلی قشنگه و دوسش دارم  شب هم همسری اومد دنبالم و رفتیم خونه قبل از خونه رفتن به فروشگاه رفتیم و کلی خرید هم اونجا کردیم خلاصه وقتی رسیدیم خونه ترکیده شده بود اصلا حوصله جمع کردن وسایل رو هم نداشتم برای همین فقط همسری تو یخچالی ها رو گذاشت و خوابیدیم پنج شنبه صبح هم قرار بود با خواهریها بریم بازار صبحش تا یکم خریدهارو جمع کنم طول کشید و 11 خونه خواهر بزرگم بودم تا بریم تو مترو هرچی به ایستگاه بازار نزدیک تر میشدیم شلوغ تر میشد تو اون شلوغی فکرش رو کنید دعوا م شد خواهرم طفلکی همش نگران من بود خانومی که روبروی ما ایستاده بود گفت هول ندید ایجا خانوم باردار نشسته خانومی که داشت دعوا میکرد داد زد زن باردار اینجا چیکار میکنه واقعا هم راست میگفت خودم هم ترسیده بودم گفتم این ماه آخر رو به جای اینکه بیشتر مراقب باشم ببین کجا اومدم خلاصه با یه مکافاتی پیاده شدیم رفتیم سمت طلا فروشها مامانم و همسری و خواهر وسطی بهم مبلغی پول داده بودن که من هم همه رو تمام و کمال خرید کردم تازه دوباره از خودم هم گذاشتم از خریدهام خیلی خیلی راضی بودم تا برسیم خونه همش با خواهرم هی حساب کتاب میکردم و میگفتم عجب کاری کردی دختر خلاصه ظهر رفتیم خونه خواهر وسطی دلتون نخواد یه قرمه سبزی جانانه با سالاد شیرازی به سفارش بنده درست کرده بودن که فوق العاده بود بعد از اونجا رفتیم خونه مامانم اینا شام هم اونجا قیمه بادمجووون خوردیم ساعت 9 و نیم من دیگه اسنپ گرفتم و برگشتم خونه خواهری با پسرش موندن پیش مامان و حاجی به من هم خیلی اصرار کردن بمونم اما من ظهرش وقت آتلیه داشتم و داروهام رو هم نخورده بودم خلاصه خیلی کلافه بودم یاد خونه میفتادم بهم اجازه نمیداد بمونم رسیدم خونه همسری خواب بود من هم یکم جمع و جور کردم و خوابیدم طبق معمول صبح زود بیدار شدم و سعی کردم کاری نکنم که همسری رو بیدار کنم همسری هم 9 بود بیدار شد رفت نون تازه گرفت و با هم صبحانه خوردیم و بعد آماده شدیم برای رفتن موقع انداختن عکس نی نی خیلی تکون میخورد و من همش خنده ام میگرفت حس خوبی بود بعدها عکس رو ببینم یادش میفتم که اونموقع داشت میگفت من هم هستم برگشتیم خونه ناهار خوردیم و کمی به جمع و جور کردن خونه رسیدم همسری هم یکم خوابید غروب هم رفت برام سی دی های شهرزاد رو از دوستش گرفت برای اینکه من تو خونه هستم ببینم سه تاش رو همون شب با هم دیدیم و فرداش دلم نیومد بدون همسری ببینم البته شنبه صبح که از خواب بیدار شدم تا خود غروب مشغول تمیز کردن خونه بودم شب هم داداشی های کوچک اومدن خونمون و بعد از خونه ما رفتن خونه خواهر بزرگه خیلی حس خوبی بود شب هم دوتا قسمت دیگه رو دیدیم و خوابیدیم الان هم باز دوباره کله سحر بیدار شدم کلا خوابم بهم ریخته یک شنبه و دوشنبه و سه شنبه هم کلی کار دارم دوشنبه یه مصاحبه کاری دارم برام دعا کنید 

8 آبان...
ما را در سایت 8 آبان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ourstory2 بازدید : 112 تاريخ : شنبه 8 دی 1397 ساعت: 7:04