8 آبان

ساخت وبلاگ
سلام خیلی وقته اینجا چیزی ننوشتم، پندار من آذر پنج سالش تموم میشه و وارد شش سالگی میشه کلی آرزوها براش دارم و خودش شبها قبل خواب به همه چیزهایی که دوست داره فکر میکنیم و مطمنم به همه اونها میرسه این روزها حال مردم کشورم خوب نیست براشون بهترینها رو آرزو میکنم و امیدوارم ریشه این ظلم و ستم هر چه زودتر برداشته بشه اینقدر ترسو و بزدل هستن تا کم میارن نت رو قطع میکنن اما نمیدونن هرکاری که قرار باشه اتفاق بیفته چه نت قطع باشه چه با نیروهای وحشی مردم رو بترسونن اتفاق میفته جوری شده که حالم از کشور خودم بهم میخوره و دوست دارم زودتر برم امیدوارم دفعه بعدی که مینویسم از حال خوب مردمم و خودم بنویسم نوشته شده در شنبه دوم مهر ۱۴۰۱ساعت 16:25 توسط آفتابگردان| | 8 آبان...ادامه مطلب
ما را در سایت 8 آبان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ourstory2 بازدید : 64 تاريخ : شنبه 8 بهمن 1401 ساعت: 20:46

سلام

این روزها خیلی دلم گرفته خیلی بیشتر و بیشتر دلم برای مامانم تنگ میشه حتی با آهنگ شاد هم اشکم در میاد اما اما باید قوی باشم مطمنم روزهای خوب به زودی میاد و دلمون شاد میشه

به امید روزهای بهتر

نوشته شده در شنبه سی ام مهر ۱۴۰۱ساعت 16:53 توسط آفتابگردان| |

8 آبان...
ما را در سایت 8 آبان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ourstory2 بازدید : 61 تاريخ : شنبه 8 بهمن 1401 ساعت: 20:46

سلام  نمیدونم از کجا شروع کنم داشتم با شرایط بچه داری کنار میومدم تا به روال عادی زندگی برگردم واکسن 2 ماهگی پندار رو زده بودیم با یک هفته تاخیر چون حال نداشت بعد از زدن واکسن رفتیم خونه خواهرم تا اگر مشکلی پیش اومد کنارم باشه یادم نیست چند روز بعدش این اتفاق افتاد مامان ظهر بود زنگ زد که خواهرم بره خونشون کنار حاجی اعظم ناهار رو سریع خورد و رفت بعدش که زنگ زدم گفتن حالش خوب نیست و بردنش بیمارستان نزدیک خونه من هم تا امیر علی رفت استخر اسنپ گرفتم و رفتم بیمارستان ای خدا اصلا فکر نمیکردم این آخرین دیدار من با پدرم باشه الهی من فدای اون دستات بشم که گرفته بودمشون سرد بود بهت گفتم ببین غذا نمیخوری دستات چقدر لاغر شده نگام کرد گفتم حالت خوبه گفت آره قرار شد ببرنش یه بیمارستان دیگه اعظم میگفت آقا رو خدا دوباره بهمون داده وقتی میخواستن سوار آمبولانسش کنن صورت ماهش رو بوسیدم جای رژ کمرنگم روی گونه سفیدش مشخص بود اگر میدونستم دیگه نمیبینمش از کنارش تکون نمیخوردم حتی شده بود با پندارم میرفتم من و مامان رفتیم خونه و اعظم با آمبولانس رفت محسن هم با موتور رفت تو خونه مشغول پندار بودم ساعت 10 و خورده ایی بود هی زنگ میزدم به اعظم یا محسن اما جواب نمیدادن عصبی شده بودم اون خواهرم هم رفته بود زنگ زدم به عباس با صدای ناراحت گفت خاله بیای بد نیست این رو که گفت نمیدونستم باید چیکار کنم فقط از جلوی صورت مامانم دور شدم پشتم رو بهش کردم و گفتم مامان آماده شو بریم بیمارستان اول رفتم در خونه برادرم رو زدم اما هرچی زدم باز نمیکردن که متوجه شدم اونا بالا خونه اون یکی برادرم هستن و حسن خودش رفته بیمارستان به من نگفته که با بچه نخوام برم دوست داشت از عصبانیت داد بزنم سریع ماشین گرفتیم و رفتیم اما چ 8 آبان...ادامه مطلب
ما را در سایت 8 آبان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ourstory2 بازدید : 76 تاريخ : پنجشنبه 16 تير 1401 ساعت: 1:35

سلام 8 آبان...
ما را در سایت 8 آبان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ourstory2 بازدید : 83 تاريخ : پنجشنبه 16 تير 1401 ساعت: 1:35

سلام یادتونه گفتم چهار شنبه با خواهر وسطی رفتیم بیرون رفته بودیم سمت مولوی و من کلی خرید کردم نمیدونم چرا جو گیر شدم و برای تخت روتختی سفارش دادم هنوز به همسری هم نگفتم آخه الان اصلا وقت خریدش نبود  ا 8 آبان...ادامه مطلب
ما را در سایت 8 آبان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ourstory2 بازدید : 111 تاريخ : شنبه 8 دی 1397 ساعت: 7:04

سلام  این هفته یکم سرم شلوغ بود بابت مصاحبه که دوشنبه داشتم ندا طفلکی شب قبلش اومد خونمون تا کمکم کنه به خاطر همین ظهرش من بعد از کلاس یوگا رفتم دنبال پسرش و از مهد آوردمش خونه خودمون کلی خوشحال بود و 8 آبان...ادامه مطلب
ما را در سایت 8 آبان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ourstory2 بازدید : 114 تاريخ : شنبه 8 دی 1397 ساعت: 7:04

سلام  14 آذر به روایتی تولد همسری هستش برای همین بلیط فیلم خالتور رو گرفتم و رفتیم سینما و برای هدیه هم اون چیزی رو که خود همسری دوست داشت رو بهش گفتم سفارش بده و آوردن دم در سینما و تحویل گرفت بعدش ه 8 آبان...ادامه مطلب
ما را در سایت 8 آبان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ourstory2 بازدید : 128 تاريخ : شنبه 8 دی 1397 ساعت: 7:04

سلام  

خیلی خیلی میترسم الان تو هفته 40 هستم اما دهنه رحم اصلا باز نشده دکترم هم نگرانه که نکنه جنین مدفوع کنه یه سری توضیحات برای بیمارستانی که قراره برم نوشت صبح زود قراره همسری من و خواهرم رو ببره بیمارستان دیروز غروب هم لکه خون دیدم وقتی دیدم گریه ام گرفت سریع با دکترم تماس گرفتم و طفلک کلی دلداریم داد که نگران نباشم 

برامووون خیلی دعا کنید 

8 آبان...
ما را در سایت 8 آبان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ourstory2 بازدید : 129 تاريخ : شنبه 8 دی 1397 ساعت: 7:04

سلام پریشب حال خوبی نداشتم با لکه خونی که دیده بودم فکر میکردم همه چی تموم شده وقتی لباس های همسری رو جمع می کردم گریه ام میگرفت فکر میکردم دیگه نمیبینمش تو خونه میچرخیدم و گریه میکردم کاملا زده بود ب 8 آبان...ادامه مطلب
ما را در سایت 8 آبان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ourstory2 بازدید : 117 تاريخ : شنبه 8 دی 1397 ساعت: 7:04

سلام  باید بگم که هنوز شازده پسر نیومده روز دوشنبه روز سختی برام بود چون بعد از این همه رفت و آمد بابت بیمارستان دولتی کارمون به نتیجه نرسید و گفتن که شرایط زایمان طبیعی رو ندارم و 40 هفته و 4 روز شده 8 آبان...ادامه مطلب
ما را در سایت 8 آبان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ourstory2 بازدید : 111 تاريخ : شنبه 8 دی 1397 ساعت: 7:04